1. روز دوم عید رفتم بانک. در شهر ما که پر از ایرانی است، همهجا آثار نوروز را میتوانی ببینی. غیر از فروشگاههای ایرانی، در سرسرای بسیاری از ساختمانها و حتی مکانهای عمومی سفره هفتسین چیدهاند. اما در کمال تعجب سفره هفتسینی را در بانک ندیدم. خیلی عجیب بود. موقع برگشتن کارمند ایرانی شعبه خودمان را دیدم که به عادت همیشه با دیدن مشتری ایرانی برای سلام و احوالپرسی میآمد. بعد از کلی چاق سلامتی و تبریک سال نو، از او گله کردم که چرا در شعبهشان سفره نچیده. کلی عذر خواست و و با لهجه شیرین مشهدی گفت برای عید دیدنی خانه ما تشریف بیاورید و سفره زیبای مرا ببینید اما راستش بعد از پارسال تصمیم گرفتم ه,چندگانه,سال,غربت ...ادامه مطلب
شد 41؛ سنم را میگویم! خیلی وقت پیشترها شاید وقتی ده دوازده ساله بودم در مجلهی زن روز قدیمی مطلبی خوانده بودم درباره جشن تولد 40 سالگی برژیت باردو و دوچرخهای که به مناسبت آن هدیه گرفته بود. یادم میآید چقدر به چشمم جذاب و کامل و قوی آمده بود و فکر کرده بودم چقدر زندگی پربار و فعالی داشته تا آن سال. چقدر آن زمان 40 سالگی برایم دور بود و امروز فکر میکردم که من 40 را گذراندهام و یکسال هم بیشتر! کجا هستم؟ میدانم که از 20 سالگی تاکنون زیاد تغییر کردهام، بیشتر خواندم، بیشتر دیدم و جاهای بیشتری سفر کردم و دوستان بسیاری پیدا کردم که برخی تاثیر زیادی در تغییر نگرش و دانش من داشتند اما نمیتوانم بگویم به آنچه مدنظرم بود رسیدهام. فقط میدانم هنوز عطش خواندن و دانستن دارم و نادانستههای بسیار. بزرگترین تفاوتی که سال گذشتهام با بقیه سالها داشت بیکاری من بود. در یک سال گذشته کار و طبابت نکردم. اوایل سخت بود. بیکاری و بیشتر بیهویتی، مخصوصا وقتی کاری از دستت بر میآید ولی اجازه انجامش را نداری! اما به هر حال اینسالها هم دورهای از زندگی است که باید بگذرد. بیکاری تنبلترم هم کرد؛ پرخ, ...ادامه مطلب