صبح که از خواب بیدار شدم مثل هر روز در همان رختخواب سراغ تلگرام رفتم تا اخبار را چک کنم و باز مثل بیشتر روزهای این چند هفته منتظر شنیدن اخباری تلخ از ایران بودم؛ و البته بعد از دیشب، شب چهارشنبه سوری، منتظر بودم خبر فوت و اتشسوزی و جراحات مختلف ناشی از ترقهبازی را از مردمی بشنوم که کمپینهای متعددی بهراه انداخته بودند تا یک چهارشنبه سوری امن برگزار کنند! که خبر را خواندم: «دکتر افشین یدالهی ترانهسرا، در حادثهی تصادف در گذشت...»
غمگین شدم. خیلی، نه اینکه ایشان دوست نزدیکم بود، نه! در حد همکاری میشناختمش و یکبار در انجمن از نزدیک دیده بودمشان. همین! بیشتر عاشق ترانههایی بودم که سروده بودند. ترانههایی زیبا و بهیادماندنی ولی غمگین شدم. خیلی غمگین.
بچه که بودم هر بار مامان از مجلس ختمی برمیگشت و میگفت «خیلی آدم آمده بود» یعنی مرحوم آدم مهم یا خوبی بود و در ذهن من کودک، یعنی محبوب بود. هر وقت مامان میگفت «اطرافیانش خودشان را با گریه کشتند» در ذهن من یعنی علاوه بر محبوبیت، مهربان هم بود. در عالم کودکی دوست داشتم مجلس ترحیمی داشته باشم باشکوه؛ کلی آدم بیایند و همه گریان و نالان، که یعنی من خوبم و آنوقت من، من که نه، روح من (لابد)، حاضر و ناظر و در حال کیف کردن و حظ بردن، نمرهای هم به میزان گریه و ناراحتی و بر سر کوفتن به دوستان و خانواده بدهد.
امروز صبح وقتی این خبر را شنیدم ناخودآگاه یاد رویای بچگیام افتادم و اول خندیدم و بعد هم گریهام گرفت:
برای دکتر که خیلی کارهای نکرده داشت که لابد می خواست بکند و نشد.
برای شعرهایی که نسرود و ترانههایی که نخواند.
برای دوستت دارم هایی که بهزبان نیاورد.
برای عمر کوتاهی که بیحساب میگذرد.
برای مرگی که بیخبر میرسد و نمیدانم کی.
و برای خودم
و برای کارهای نکردهای که برایش برنامههای دراز مدتی ریختهام که ممکن است هرگز فرصت انجامش را پیدا نکنم.
و برای دوستت دارم هایی که نگفتم.
و سفرهایی که نرفتم.
برای لبخندهایی که نزدم و اشکهایی که بغض فروخوردهای شدند.
دلم سوخت برای خودم و همه کسانی که برای آیندهی بهتری که ممکن است آنرا نبینیم امروز را میسوزانیم
در دوری، در تنهایی، در غم و در انتظار ...
دیگر مجلس ترحیم نمیخواهم و یاد بود و حتی سنگ مزاری.
شاید خاکستری باشم در زیر نهالی
و مرگ میرسد دیر یا زود
فقط امروز را دارم
امروز