هم قطار من

ساخت وبلاگ

چند روز قبل وقتی از مرکز شهر به خانه برمی‌گشتم، سوار مترو شدم. معمولا در ساعات برگشت من مترو خیلی شلوغ نیست اما آن روز مجبور شدم کمی بالا و پایین بروم تا خلاصه یک جای خالی پیدا کنم و چون مسیر هم طولانی بود معمولا ترجیح می‌دهم که بنشینم و چیزی بخوانم. آن‌روز اما بی‌حوصله و خسته بودم. تنها صندلی خالی، بغل آقای جوانی بود که بسیار نامرتب و ژولیده بود. با یک نگاه حدس زدم که احتمالا مصرف‌کننده است. نشستم و از روی بی‌حوصلگی مشغول بازی با تلفن همراهم بودم که شنیدم گفت به این بازی علاقمندید؟ گفتم بله. به صورتش نگاه انداختم. جوان بود و زیبا. سی و چند ساله اما آثار تخریب کاملا در چهره‌اش هویدا بود. گفت برای باز کردن فکر و تقویت ذهن هم خوبست. لبخندی زدم. او هم رویش را برگرداند و مشغول گشتن جیب‌هایش شد. بعد از چند دقیقه احساس کردم زیر لب فارسی زمزمه می‌کند: «مثل کوه بلند...»! گفتم ایرانی هستی؟ فریدون فروغی می‌خواندی؟ بس که خوب و با لهجه حرف می‌زد متوجه نشده بودم که ایرانی است. گفت بله. بعد چند بیتی از فردوسی برایم خواند. تعجب کردم. گفتم خوشحالم که می‌بینم جوانانی مثل شما این‌قدر با ایران آشنا هستند. گفت البته اگر من جوان به‌حساب بیایم! معلوم شد از نوجوانی این‌جا بوده و در دانشگاه تورنتو یک رشته‌ مرتبط با هنر خوانده، حسابی اهل مطالعه بود. فلسفه می‌خواند و تاریخ. از کتاب‌های دوره نوجوانی گفت. درباره ذبیح‌اله منصوری حرف زدیم. درباره حسن صباح و خواجه نظام‌الملک. اشعار زیادی از عطار و خیام از بر بود و گه‌گاه می‌خواند. درباره اهل حق حرف زد و درباره معنویت و خدا. حرف زدنش ظاهرش را از یادم برد. مدت نیم ساعت یا بیشتر، به هر حال تا انتهای مسیر با هم حرف زدیم. موقع خداحافظی دستم را فشرد و گفت ممنونم که به حرف‌هایم گوش دادید. گفتم از شنیدن حرف هایت لذت بردم و برایت آرزوی موفقیت دارم. گفت من یک مشکل بزرگ دارم که باید حلش کنم. گفتم مطمینم از پسش بر می‌آیی. گفت واقعا؟ گفتم پسر، توانایی‌هایت را دست کم نگیر. تو کلی کتاب خوانده‌ای و شعر حفظ کرده‌ای برای دلت. پس حتما از پس این مشکل هم بر می‌آیی.

از هم جدا شدیم. به پسرم فکر می‌کردم. همیشه وقتی یک جوان ایرانی را می‌بینم به پسرم فکر می‌کنم. به این‌که چقدر با فرهنگ ایرانی آشنا می‌ماند، چقدر از زبان و ادبیات فارسی و گیلکی را به‌خاطر خواهد داشت، چگونه با آزادی‌های این‌جا کنار می‌آید! همیشه فکر می‌کنم آیا ممکن است در 18 سالگی خانه را ترک کند؟ نمی‌دانم. این پسر برایم خیلی جالب بود؛ حافظ ادبیات فارسی، باهوش، مستقل. کلی صفت خوب داشت که من می‌پسندیدم. اما در کنارش مشکل اعتیاد.

این موضوع را با چند نفر از دوستان در میان گذاشتم و نظرشان را پرسیدم. بعضی معتقد بودند دوری از خانواده و از همه مهم‌تر آزادی‌های این‌جا سهم بزرگی در اعتیاد جوانان مهاجر دارند. برخی از جمله خود من معتقد بودیم اگر ایران هم زندگی می‌کرد، ممکن بود مصرف کننده مواد بشود. مهاجرت برای نسل اول مشکل بزرگی است، اما برای نسل دوم یعنی فرزندان مهاجران که عمدتا در کشور مقصد به‌دنیا آمده‌اند یا بزرگ شده‌اند کمی متفاوت است. آن‌ها با این فرهنگ بزرگ و بالیده می‌شوند. مقاومت در برابر تغییرات ناشی از محیط جدید گاهی نتیجه عکس می‌دهد. شاید بهتر باشد مجموعه‌ای از خوبی‌های دو فرهنگ را دست‌چین شده برداریم. کار سختی است حداقل برای ما نسل اولی‌ها. ادامه صحبت به‌زبان مادری در خانه، حفظ آیین‌های سنتی چون نوروز و یلدا و گاه رنگ و لعاب دادن بیشتر به آن، در کنار شرکت در جشن‌های هالووین و کریسمس (که البته به‌نحوی اجتناب‌ناپذیر است) می‌تواند هویت آن‌ها را به‌عنوان یک ایرانی حفظ کند. در عین‌حال وقتی خودمان تنها در شب یلدا حافظ می‌خوانیم و شاهنامه فردوسی فقط بر سفره هفت‌سین دیده‌می‌شود، نمی‌توانیم از فرزندان‌مان انتظار از برکردن اشعار مولانا و سعدی داشته باشیم.

به هر حال هر بار که آن پسر فکر می‌کنم، با خود زمزمه می‌کنم که امیدوارم بتواند.

 

 

دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 163 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 17:48