جانماز

ساخت وبلاگ

برایم تعریف کرد که تا چند سال پیش عملاً یک مسلمان دو آتشه بود؛ به واجبات تقریبا کامل عمل می‌کرد و حتی‌المقدور مستحبات را از یاد نمی‌برد. برای امور جاری رساله را از بر بود و خانواده او را توضیح‌المسائل ناطق می‌نامیدند. اما چند سال است که دیگر حتی نماز هم نمی‌خواند. نپرسیدم چرا. حداقل این‌جا یادگرفته‌ام نپرسم چون اگر می‌خواست خودش می‌گفت. همچنان که این ماجرا را برایم تعریف کرد. می‌گفت اما خانواده‌، مخصوصاً مادرش خیلی شاکی است. در هر فرصتی از او می‌خواهد دوباره شروع به نماز خواندن کند. می‌گفت تا به مادر می‌گویم من این‌طور راحتم اول شروع می‌کند به ترساندنم از جهنم و مرگ و.. اثر که نمی‌کند شروع می‌کند به خواهش و التماس. اما تصمیم من قطعی است و عوض نمی‌شود. با علم و آگاهی انتخابش کردم و از رایم برنمی‌گردم.
نگاهش کردم؛ منتظر پاسخ یا حرفی از سوی من نبود. ادامه داد اما دیروز مهمان داشتیم. به افتخار مادر یکی از دوستان صمیمی‌ام که به‌تازگی از ایران آمده بود، مهمانی داده بودم و می‌خواستم همه‌چیز کامل باشد. وسط مهمانی مادرش از من پرسید: «جانماز داری که نماز بخوانم؟» یادم آمد که وقتی می‌آمدم مادر به‌زور در تنها چمدانم جانمازی همراه با مهر و تسبیح و چادرنماز جا داده بود اما نمی‌توانستم به‌یاد بیاورم کجاست.الکی این‌ور و ان‌ور و داخل کشوها را می‌گشتم. از آن بدتر نمی‌دانستم قبله کدام سمت است. این یکی خیلی برایم مهم بود. خجالت کشیدم. واقعا خجالت کشیدم.
نگاهش کردم و پرسیدم خوب؟
قبله را با قبله‌نما پیدا کردیم و مادرش هم سر میز و بر روی یک زیر دیگی چوبی نمازش را خواند. اما تا شب آدم نشدم.
هنوز ناراحتی؟
هنوز هم.
اگر به تصمیمت اعتقاد داری پس چرا ناراحتی؟ شاید بیشتر نگران سنت‌شکنی هستی و اگر نه....

 

دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 133 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 5:33