ازار جنسی (4)

ساخت وبلاگ

سال‌ها با هم دوست بودیم، مثل دو خواهر. بعد که هر کدام دانشگاه قبول شدیم و از نظر مکانی از هم دور شدیم، ارتباط‌مان کم شد اما در هر فرصتی که پیش می‌آمد دیدار می‌کردیم. دو سه سالی بود که از او خبر نداشتم که یک روز آخر وقت به مطب زنگ زد و به‌جای سلام و احوال‌پرسی از من خواست برای یک کار فوری، به منزل مادرش بروم. خیلی متعجب شدم و کمی ترسیدم. صدایش می‌لرزید. یادم هست سر و ته کار را هم آوردم و یک ربع بعد خانه‌ی مادرش بودم. او بعد از ازدواج ساکن شهر دیگری بود و هر بار به رشت می‌آمد در منزل مادر سکونت می‌کرد. در خانه‌ی مادرش همه پریشان بودند.
-چی شده؟
- فقط به ‌تو می‌تونم اعتماد کنم. خواهرم، قرص خورده خودش را بکشه.
-باید ببریمش بیمارستان.
- نه، آبرومون می‌ره!
- از تو بعیده. این چه حرفیه؟
خلاصه قبل از هر چیز از خواهرش شرح حال گرفتم و او را معاینه کردم. خوشبختانه وضعیت خیلی حاد نبود. با انتقال به مطب خودم و شست‌وشوی ساده‌ی معده و سرم و... بخش اورژانس قضیه حل شد. او را به خانه برگرداندم و از مادرش خواستم مراقب او باشد تا فردا صبح که خواب‌آلودگی‌اش رفع شد بتوانم پیگیر قضیه باشم.
خواهرش 12 سالی از ما کوچکتر بود؛ جوان و زیبا، دانشجوی یکی از شهرهای جنوبی کشور که تازه درسش تمام شده بود و برگشته بود. گویا چند سال قبل با پسری آشنا شده و مدتی با هم تلفنی حرف می‌زدند و بعد که دختر دانشگاه قبول شد،‌ رابطه قطع شد. در مدت دانشجویی دختر با هم‌کلاسی اهل همان شهر اشنا شد و موضوع خواستگاری و ازدواج پیش آمد. رفت و آمدی رخ داد و عکس‌های دو نفره و چند نفره‌ای گرفته شد و دیدارهایی که به نتیجه نرسید. حالا دانشگاه تمام شد و دختر به شهر خودش برگشته، دوباره دوست اولی سراغ او را می‌گیرد. محترمانه جواب رد می‌شنود. اصرار می‌کند. قراری در کافی شاپ می‌گذارند و آن‌جا دختر باز محترمانه پیشنهاد پسر را رد می‌کند که پسر عصبانی می‌شود و موبایل دختر را از روی میز می‌دزدد و در می‌رود. حالا هر روز پیامک پشت پیامک که اگر چنین و چنان نکنی عکس‌های موبایلت را پخش می‌کنم. در قدم اول هم شروع به اس ام اس دادن به شماره‌های داخل موبایل کرده و گفته قرارست اطلاعاتی از صاحب موبایل به آن‌ها بدهد. پیامک‌ها تاکنون به دست چند نفر از اعضای فامیل رسیده. دختر هم چاره‌ای جز خودکشی ندیده بود.
اولین کاری که کردم با دختر حرف زدم. گفت: «فقط با شما راحتم و به شما راستش را می‌گم. بچه که بودم شما بیشتر از خواهرم هوای منو داشتین. هر وقت اون منو از جمع بیرون می‌کرد شما با من حرف می‌زدین یا بازی می‌کردین!» از او خواستم یک بار دیگر به من اعتماد کند. دوستم و مادر و پدرش را خواستم و در جلوی دختر ماجرا را تعریف کردم؛ مادرش شروع به گریه کرد و پدر سرش را پایین انداخت. تعجب کردم. گفتم این چه وضعی است. گناه دختر شما چیست؟ از چه ناراحتید؟
مادرش گفت اگر عکس دخترم با همکلاسی‌اش به دست فامیل برسد چه؟
گفتم هیچ. همکلاس بودند. دوست بودند. اصلاً نامزد بودند به هم خورد. به کسی ربطی ندارد. شما باید پشت دخترتان باستید و از او دفاع کنید. خوشبختانه دوستم هم پشت خواهرش در آمد و حرف‌های مرا تایید کرد. پدرشان گفت: «خانم دکتر همان‌طور که به شما اعتماد می‌کنیم و جان‌مان را به شما می‌سپاریم این بار هم آبروی‌مان دست تو!» 
معطل نکردم. به دوستی که برادرش شاغل در نیروی انتظامی بود و خودش وکیل، زنگ زدم و وضعیت حقوقی و قانونی را سوال کردم. بعد هم با کمک دختر شماره‌ی تلفن منزل پسر را گیر آوردیم و من به منزل‌شان زنگ زدم و سراغ پدر خانواده را گرفتم. خودم را یک دوست خانوادگی معرفی کردم و شرایط را گفتم. از پدرش خواستم تا خودش تا عصر ماجرا را خاتمه دهد و تلفن را به مطب من تحویل دهد وگرنه به‌طور رسمی و جدی از او و پسرش شکایت خواهیم کرد. تمام اعضای خانواده از جمله پدر و مادر دختر هم از ماجرا مطلع هستند و این‌که من زنگ زدم به‌عنوان پادرمیانی بوده وگرنه نیروی انتظامی دم در منزل شما بود! پدرش اول کمی شاخ و شانه کشید. بعد هم که به جدی بودن من پی برد، اول اظهار بی‌اطلاعی کرد و سپس زمان خواست تا پسرش را ببیند و جویای ماجرا شود.
گوشی را گذاشتم از تمام منافذ بدنم عرق می‌چکید. دستم می‌لرزید ولی احساس آرامش داشتم. قیافه‌ی دوستم و پدر و مادرش دیدنی بود، بیشتر حاکی از عدم اعتماد بود. گویا می‌گفتند این همه صبر کردیم این هم رویش.
فردا صبح وقتی به مطب رفتم، منشی گفت سر صبح پیک موتوری آمد و یک دستگاه تلفن همراه را برای شما آورد. ماجرا چیست؟ تلفن دست دوم خریدید؟!

 

دستخط یک زن... ...
ما را در سایت دستخط یک زن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pattern-ladya بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 8:55